تعصب از دیدگاه مولانا جلال الدین محمد بلخی:بسم الله الرحمن الرحی

بسم الله الرحمن الرحیم

 

تعصب از دیدگاه مولانا جلال الدین محمد بلخی

   

     

  1- تعصب از ریشه عصب و عصبانیت  بمعنی تشدد خشونت وجزم اندیشی برخلاف تسامح و مدارا گرائی تعبیر شده که شخص متعصب  نمیتواند اندیشه وتفکر مخالف خود را بپذیرد بلکه همیشه برحق بودن خودو باطل بودن دیگران اصرار میورزد مولوی جلال الدین محمد بلخی تعصب را در مثنوی معنوی خود  چنین بیان کرده میگوید

                           سختگیری وتعصب خامی است

     تاجنینی کار خون آشــــامی است

  

مولوی این سخن را در قصه اختلاف مردم که در شناسائی فیلی که در یک تاریک خانه بوده و جهت شناسائی آن هر یک از مردم با لمس جزء از بدن آن او را به زعم خود تعریف میکرده اند

در دفتر سوم مثنوی خود چنین بیان میکند:  

  

پیل اندر خانۀ تاریـــــک بود            

عرضه را آورده بودندش هُنـود

از برای دیدنش مردم بسی            

اندر آن ظلمت همی شد هرکسی


دیدنش باچشم چون ممکن نبود           

اندرآن تاریکیش کف می بسود

آن یکی را کف به خرطم اوفتاد     

گفت همچون ناودان است این نهاد

آن یکی را دست برگوشش رسید       

آن به او چون بادبزن شـــــد پـدید

آن یکی را کف چوبرپایش بسود       

گفت شکل پیل دیدم چون عمــود

آن یکی برپشت او بنهــــاد دست

گفت خود این پیل چون تختی بوداست

همچنین هریک بجزوی که رسید

           فهم آن میکرد هر جــــا می شنید

ازنظر گه گفت شان شد مختلف    

آن یکی دالش میگفت وان دیگر الف

در کف هر کس اگر شمعی بودی  

اختلاف از گفت شان بیرون شـــدی

 

خلاصه حکایه مثنوی را چنین میتوان بیان کرد: فیلی در یک تاریک خانة تاری بوده که برای شناسائی اوزمانیکه هرکس از مردم به جزء از بدن او دست میزدند از نظر خود پیل را  تعریف میکردند که یکی میگفته پیل ماننده ناودان است چون او خرطم فیل را لمس کرده وآن دیگری که دست برپشت پیل زده آن را تخت روان تصور کرده و آن دیگری که گوش فیل را لمس کرده آن را بادبزن دانسته و آنکه پای فیل را لمس کرده آن را ستون تصورمینموده است البته علت همه این برداشت های ناقص و ناکافی (از هیکل وجسم فیل) تاریکی (جهل) بوده که در فضای تاریک خانه موجود بوده که اگر روشنی ( علم ) شمع کوچکی در آن تاریک خانه موجود می بود این همه اختلاف نظر در میان مردم بوجود نمی آمد که مولوی خود به این روشنائی چنین اشاره کرده و میگوید:  

           

در کــــف هرکــس اگرشمع بـــودی 

اختلاف از گفتشان بیرون شدی  

در نتیجه از حکایه مثنوی چنین معلوم می شود که تعصب در اصل ریشه در جهالت و نادانی انسان داشته که مولوی بعد از بیان ریشه اصلی تعصب در ادامه به مقصد ومرام خود باز میگردد و میگوید:      

 

هوش را بگذار وآنــــــگه هـــوش دار

  گوش را بربند وانگه گوش دار

نه نگویم زانک خــــامـــی تــــو هنوز

     دربـــهاری تو ندیدستی تموز

این جهان همچون درخت ای کرام

ما برو چون میــــوه هـــای نیم خام

سخت گیرد خامــــها مــرشـــــاخ را

زانکه در خامی نشــــایــد کاخرا

چون بپخت و گشت شیرین لب گزان

  سست گــیرد شـاخ ها را بعد ازآن

چون ازآن اقبال شیـرین شد دهـــان

  سرد شد بر آدمی مــــلک جـــهان

سختگیری وتعــصب خامی است

تاجنین کار خـــــون آشـــامی است

  

مولوی در این حکایه شخص خام و متعصب را به میوه های نا پخته وخام شبیه میداند که هنوز به پختگی کامل خود نرسیده  است از این جهت ماننده میوه های ناپخته که شاخ های درخت را محکم گرفته وخود را به آن چسپانیده و جدائی از شاخ های درخت را نابودی خود فکر میکند شخص متعصب هم نظیر آن بوده بر خلاف میوه هـــای پـــــخته ورسیده که وابستگی خود را به شاخ های درخت دیگر احساس نمیکنند که مولوی میوه های پخته را چنین وصف کرده میگوید:   

    

چون بپخت و گشت شیرین لب گزان

         سست گیرد شاخ ها را بعد از آن

          

انسان وارسته و  عاقل از نظر مولوی ماننده میوه های پخته بوده که به زرق و برق های ظاهری و روش های غلط و نادرست اصرار نورزیده و زمان اثبات حق آن را می پذیرد که در ادامه مولوی انسان پخته را ماننده میوه پخته چنین وصف میکند:     

 

چون بپخت و گشت شیرین لب گزان

          سست گیرد شاخ ها را بعد از آن

چون از آن اقبال شیرین شد دهان

               سرد شد بر آدمی ملک جهان

سخت گیری وتعصب خامی است

            تاجنینی کار خون آشــــامی است    

در فرد اخیر این مثنوی مولوی انسان متعصب را شبیه جنینی که در شکم مادر خود بوده و از خون تغذیه میکند و هنوز بپختگی و رشد خود نرسیده شبیه میداند بمصداق تجارب حاصله که امروز ثابت می سازد که ریشه خامی و تعصب برعدم رشد و بلوغ فکری انسان نهفته است چنانچه اگر رشد وتحول مثبت وسازنده در مغز وفکر انسان بوجود نیاید و مغز انسان همدوش بادیگر اندامها  واعضای وجودش رشد مناسبی نکند ، تحول مثبتی را نپذیردو یک حالت انجماد و ایستا را داشته باشد و در حالت انجماد مطلق باقی بماند، ماننده مغز طفل کوچکی که خودش هر روز از نظر سنی  وجسمی رشد کرده ولی مغزش متعادل با اعضای دیگر وجودش رشد متعادلی نمیکند و در یک حالت ایستا باقی می ماند و هرچه اندام های دیگر وجودش رشد میکند مغز آن به همان حالت اولیه باقی مانده ماننده انسانهای عقب ماندۀ ذهنی که هر چند از نظر جسمی بزرگ میشوندمگر ، مغز شان مغز همان طفل کوچک بوده ورشد متوازن و متکاملی ندارند که بعضاً میبینید بعد از کمال رشد فیزیکی و باداشتن هیکل بزرگ وکلان آنچنانی هنگام صحبت وگفتگوحرف های کودکانه ونامتناسب به سن وموقعیت خویش به زبان میرانند که خود نمونۀاز عدم رشد و یا رشد نامتعادل فکر ومغز ایشان با سایر اعضای فیزیکی وجود آنها را نشان میدهد.

البته این رشد نامتعادل سبب بروز مشکلات غیر طبیعی در مسیر زندگی فردی واجتماعی  انسان و جامعه نیز میگردد و این مشکل زمانی بغرنج و بزرگ میشود که اشخاص دارای مشکلات مغزی این چنینی ، نه تنها تصمیم گیرنده سرنوشت شخص خود بوده باشند بلکه تصمیم گیرندگان سرنوشت جامعه وملتی هم گردند. ضعف این بلوغ فکری ورشد ذهنی زمانی بیشتر درک میشود که در سطح بالا جامعه ای به کمبود ویا نبودچنین رشد فکری مواجه گردد. این مشکل زمانی حاد خواهد شد که افراد دارای مغز کوچک بدون رشد ذهنی وبلوغ فکری خواسته باشند برداشت های ناقص ونارسای خود را از مسایل عمدۀ اجتماعی وسیاسی جامعه به منزلۀوحی منزل غیر قابل تعدیل و تغییر تلقی کرده و چنین افکاری را به زور برجامــــعه بقـــبولانند که درآن صورت وای بر حال چنین جامعه خواهد بود!   

سید محمد خیرخواه  


 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد