:                                                   نمونه از طنز گوئی ولطیفه پردازی درادبیات گذشته و باستانی ما

نمونه های از طنز عبید زاکانی :                                                           :

میگویند عبیدزاکانی در قرن هشتم هجری قمری می زیسته که دارای ذکاوت و هوش فوق العاده و سرشاری بوده است و در سرودن شعر توانائی کامل داشته و صاحب اشعار بشکل قصیده، غزل و مثنوی و رباعی نیز بوده است ولی در طنز گوئی و لطیفه پردازی شهرت بسزای داشته که اینک نمونه از طنز رندانه او را بنقل از کتاب (رساله دلگشا) دراینجابرای عزیزان عینا نقل میکنیم :

صوفیی را گفتند: جبه ات را بفروش. جواب داد: اگر صیاد دام خود را بفروشد، با چه چیزی تواند صید کرد؟   

شیطان را پرسیدند که کدام طایفه (مسلک) را دوست میداری؟ گفت: دلالان را. گفتند چرا ؟ گفت از بهر آنکه من بسخن:

 دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ را نیز بدان افزودند.

 در مازندران مردی ستم پیشه به نام «علا» حکم می رانده. یکسالی در منطقه شان خشکسالی روی نموده بود. مردم به

 «استسقا» بیرون رفتند. چون از نماز فارغ شدند امام بر منبر دست به دعا برداشت و گفت: «پروردگارا، بلا، و با ء و علا ء را برانداز

4- -سلطان محمود غزنوی پیری ضعیف را دید که پشتواره خار می کشد. بر او رحمش آمد

. گفت: «ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا درازگوشی، یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم، تا از این زحمت خلاصی یابی
 
پیرگفت: «زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آن جا بیاسایم». سلطان را خوش امد و فرمود چنان کردند

  شخصی با دوستی گفت: «مرا چشم، درد می کند، تدبیر چه باشد». دوستش گفت: «مرا پارسال دندان درد می کرد، برکندم

م del.icio.us  digg  ....5-.مسعود رمال در راه به مجدالدین همایون شاه رسید و پرسید: «در چه کاری؟» گفت: «چیزی نمی کارم که بکار آید». گفت: «پدرت نیز چنین بود. هرگز چیزی نکشت که بکار آید

*
 
خراسانی با  نردبانی در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزدد. خداوند باغ برسید و گفت:

 «در باغ من چه کار داری؟» گفت: «نردبان می فروشم». گفت: «نردبان در باغ من می فروشی؟» گفت: «نردبان از آن من است، هر کجا که خواستم، می فروشم
 
زن طلخک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است. گفت: از درویشان چه زاید، پسری یا دختری. گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: ای خداوند گار چیزی زاید بی هنجار گوی و خانه بر انداز

 
شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد. رفیقش گفت: «احسنت». تیرانداز برآشفت که مرا ریشخند می کنی؟ گفت: «می گویم احسنت، اما به مرغ نه بتو

ادامه طنز عبید زاکانی.... گویند:
 در مازندران مردی ستم پیشه به نام «علا» حکم می رانده. یکسالی در منطقه خشکسالی روی نموده بود. مردم به «استسقا» بیرون رفتند. چون از نماز فارغ شدند امام بر منبر دست به دعا برداشت و گفت: «پروردگارا، بلا، و با و علا ء را برانداز.
 سلطان محمود غزنوی پیری ضعیف را دید که پشتواره خار می کشد. بر او رحمش آمد. گفت: «ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا درازگوشی، یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم، تا از این زحمت خلاصی یابی. 
 پیرگفت: «زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آن جا بیاسایم». سلطان را خوش امد و فرمود چنان کردند. 
 شخصی با دوستی گفت: «مرا چشم، درد می کند، تدبیر چه باشد». دوستش گفت: «مرا پارسال دندان درد می کرد، 
نمونه از طنز گوئی ولطیفه پردازی درادبیات گذشته و باستانی ما:

نمونه از طنز عبید زاکانی:

میگویند عبیدزاکانی در قرن هشتم هجری قمری می زیسته که دارای ذکاوت و هوش فوق العاده و سرشاری بوده است و در سرودن شعر توانائی کامل داشته و صاحب اشعار بشکل قصیده، غزل و مثنوی و رباعی نیز هست ولی در طنز گوئی و لطیفه پردازی شهرت بسزای داشته که اینک نمونه از طنز رندانه او را بنقل از کتاب (رساله دلگشا) در اینجا عینا می آوریم:

صوفیی را گفتند: جبه ات را بفروش. جواب داد: اگر صیاد دام خود را بفروشد، با چه چیز صید تواند کرد؟! 
 شیطان را پرسیدند که کدام طایفه (مسلک) را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ را نیز بدان افزودند. ادامه مطلب در ویبلاک baresh.blogsky.com..مسعود رمال در راه به مجدالدین همایون شاه رسید و پرسید: «در چه کاری؟» گفت: «چیزی نمی کارم که بکار آید». گفت: «پدرت نیز چنین بود. هرگز چیزی نکشت که بکار آید*

 خراسانی به نردبانی در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزدد. خداوند باغ برسید و گفت: «در باغ من چه کار داری؟» گفت: «نردبان می فروشم». گفت: «نردبان در باغ من می فروشی؟» گفت: «نردبان از آن من است، هر کجا که خواستم، می فروشم. 
 زن طلخک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است. گفت: از درویشان چه زاید، پسری یا دختری. گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: ای خداوند چیزی زاید بی هنجار گوی و خانه بر انداز. 
**
 شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد. رفیقش گفت: «احسنت». تیرانداز برآشفت که مرا ریشخند می کنی؟ گفت: «می گویم احسنت، اما به مرغ نه بتو).

ادامه طنز عبید زاکانی.... گویند:
 در مازندران مردی ستم پیشه به نام «علا» حکم می رانده. یکسالی در منطقه خشکسالی روی نموده بود. مردم به «استسقا» بیرون رفتند. چون از نماز فارغ شدند امام بر منبر دست به دعا برداشت و گفت: «پروردگارا، بلا، و با و علا ء را برانداز.
 سلطان محمود غزنوی پیری ضعیف را دید که پشتواره خار می کشد. بر او رحمش آمد. گفت: «ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا درازگوشی، یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم، تا از این زحمت خلاصی یابی. 
 پیرگفت: «زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آن جا بیاسایم». سلطان را خوش امد و فرمود چنان کردند. 
 شخصی با دوستی گفت: «مرا چشم، درد می کند، تدبیر چه باشد». دوستش گفت: «مرا پارسال دندان درد می کرد، 
نمونه از طنز گوئی ولطیفه پردازی درادبیات گذشته و باستانی ما:

نمونه از طنز عبید زاکانی:

میگویند عبیدزاکانی در قرن هشتم هجری قمری می زیسته که دارای ذکاوت و هوش فوق العاده و سرشاری بوده است و در سرودن شعر توانائی کامل داشته و صاحب اشعار بشکل قصیده، غزل و مثنوی و رباعی نیز هست ولی در طنز گوئی و لطیفه پردازی شهرت بسزای داشته که اینک نمونه از طنز رندانه او را بنقل از کتاب (رساله دلگشا) در اینجا عینا می آوریم:

صوفیی را گفتند: جبه ات را بفروش. جواب داد: اگر صیاد دام خود را بفروشد، با چه چیز صید تواند کرد؟! 
 شیطان را پرسیدند که کدام طایفه (مسلک) را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ را نیز بدان افزودند. ادامه مطلب در ویبلاک baresh.blogsky.com

ادامه طنز عبید زاکانی.... گویند:
 در مازندران مردی ستم پیشه به نام «علا» حکم می رانده. یکسالی در منطقه خشکسالی روی نموده بود. مردم به «استسقا» بیرون رفتند. چون از نماز فارغ شدند امام بر منبر دست به دعا برداشت و گفت: «پروردگارا، بلا، و با و علا ء را برانداز.
 سلطان محمود غزنوی پیری ضعیف را دید که پشتواره خار می کشد. بر او رحمش آمد. گفت: «ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا درازگوشی، یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم، تا از این زحمت خلاصی یابی. 
 پیرگفت: «زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آن جا بیاسایم». سلطان را خوش امد و فرمود چنان کردند. 
 شخصی با دوستی گفت: «مرا چشم، درد می کند، تدبیر چه باشد». دوستش گفت: «مرا پارسال دندان درد می کرد، 

دامه طنز عبید زاکانی .....مسعود رمال در راه به مجدالدین همایون شاه رسید و پرسید: «در چه کاری؟» گفت: «چیزی نمی کارم که بکار آید». گفت: «پدرت نیز چنین بود. هرگز چیزی نکشت که بکار آید*
 خراسانی به نردبانی در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزدد. خداوند باغ برسید و گفت: «در باغ من چه کار داری؟» گفت: «نردبان می فروشم». گفت: «نردبان در باغ من می فروشی؟» گفت: «نردبان از آن من است، هر کجا که خواستم، می فروشم. 
 زن طلخک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است. گفت: از درویشان چه زاید، پسری یا دختری. گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: ای خداوند چیزی زاید بی هنجار گوی و خانه بر انداز. 
**
 شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد. رفیقش گفت: «احسنت». تیرانداز برآشفت که مرا ریشخند می کنی؟ گفت: «می گویم احسنت، اما به مرغ نه بتو).