ابراز درد جامعه به زبان شعر، ادب، طنز و کنایه

سید محمد خیرخواه

طوری که می دانید شعراء و ادبای گذشتۀ ما با وجود همه اختناق ها و فشارهای که در طول تاریخ بر زندگی آنها مسلط بوده بازهم هرگز مشکلات اجتماعی جامعه و درد مردم خود را از یاد نبرده بلکه، همیشه به زبان شعر و ادب، طنز و کنایه درد جامعه و ملت خود را بیان می کردند و از وضعیت سخت اجتماعی و سیاسی که بر زندگی آنها و جامعه و مردم شان می گذشته، شکوه ها داشتند. به طور مثال انوری ابی وردی مشکلات خود و جامعۀ خود را چنین بر زبان می آورد :

هربلای که از آسمان آید

گرچه بر دیگران روا باشد

برزمین نارسیده می پرسدخانۀ انوری کجا باشد.

و یا حافظ شیرازی

طوری که می دانید حافظ بعد از تسلط مغلان بر خراسان بزرگ که با آمدن آنها وحشت کاملی در منطقه مستولی گردیده و مغلان همه شهرهای خراسان زمین را به خاک یکسان و فرزندان شان را قتل عام کرده بودند در چنین شرایط حافظ پا به عرصۀ زندگی می گذارد و شعر می سراید) که اشعار او پر از کنایه و رنج نامه و تنفر از ریاکاری و حقه بازی بوده که در شعر ذیل می بینید حافظ از واعظان درباری و ریاکار ان حقه باز چقدر رنجیده و ناراحت بوده که آن را چنین بر زبان می آورد :

واعظان کاین جلوه برمحراب ومنبر میزنند ...

چون بخلوت میروند آن کار دیگر میکنند..

و یا مولوی جلال الدین محمد بلخی که از وضعیت و شرایطی اجتماعی و سیاسی که در زمانش بر جامعه و مردم او حاکم بوده چنین یاد آوری کرده می گوید :

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

وز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود جسته ایم ما

گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست

و یا در تاریخ معاصر کشور ما استاد خلیل الله خلیلی از رنج و مصیبت که از جانب دشمنان کشورش بر بالای ملت و جامعۀ او حاکم گردیده بوده چقدر رنج ها برده که از آنها چنین یاد آوری می کند :

گوئید به نوروز که امسال نیاید

در کشور خونین کفنان ره نگشاید

و در شعر دیگری از غربت و آوارگی ملت خود چنین شکوه ها دارد :

چون به غربت خواهد از من پیک جانان نقد جان

جای دهیدم درکنار تربت آوارگان

گور من در پهلوی آوارگان بهتر که من

بیکسم آواره ام بی میهنم بی خانمان

همچو من اینجا به گورستان غربت خفته است

بس جوان بی وطن بس پیر مرد نا توان

کشور من سخت بیمار است آزارش مده

زخم ها دارد نمک بر زخم آن کمتر فشان

از برای مدفن من سینه پاکش مدر

بهر من بر خاطر زارش منه بار گران

داغ ها دارد منه بر سینه اش داغ دیگر

درد ها دارد دیگر بر پیکرش خنجر مران

و یا مولوی حنیف بلخی در شعر زیر عنوان (آهنگر) تنفر خویش را از استبداد و ستم که بر بالای ملت و جامعۀ او حاکم بوده چنین بر زبان می آورد :

صبحگاهی مرد با زیب و فری

شد به درب دکه آهنگری

گفت ای حداد ای استاد فن

بازوی تو بازوی آهن شکن

کار تو با کوره و با آتش است

ساعدت اندر پی تاب وکش است

کسب تو در زندگی معراج توست

آبرو و اعتبار تاج توست

این بود بس افتخار بی مثال

کاسبان را دوست دارد ذوالجلال

بیل میسازی به مرد کشت وکار

تیشه میسازی برای قطع خار

من نگویم ای جوان ای گرد مرد

آهنت را کوب گرم و یا که سرد

هرچه از ابزار میسازی بساز

اندرین ره هرچه میتازی بتاز

لیک میدان عیب استبداد را

افتخار مردم آزاد را

ترک کن دیگر عزیز ارجمند

صنعت زولانه و زنجیر و بند

ودر شرایط موجود در کشور ما که هنوز جنگ بیداد می کند و فرزندان سرزمین ما در عملیات انتحاری و انفجارات و یا در عملیات بمباردمان های کور خارجی ها و یا توسط سربازان ایشان به قتل می رسند جای دارد تا شاعران و نویسندگان کشور به این مصیبت های بزرگ بیشتر عطف توجه نموده و با وقف زمان بیشتری درد ملت و جامعۀ خود را زیاد تر بازگو کنند.

شعر گونه های را که چندی پیش سروده بوده ام و از طرف بعضی از دوستان به واسطۀ عدم رعایت درست نظم و قافیۀ آنها مورد انتقاد نیز قرار گرفته بود بیشتر از این جهت بود که این نوشته ها و سروده ها بتواند اقلاً شاعران و نویسندگان دلسوز کشورم را تلنگر (حرکت) بیشتری دهد تا در این عرصه از خود جولان بیشتری نشان دهند شعرگونه های مذکور چنین آغاز می گردید :

(کبوتر بال شکسته و عملیات انتحاری)

کبوتر دیده  ام در پشت ایوان

که می نالید دم صبح تا پگاهان

به او گفتم چرا حیران و زاری

جوابم گفت با وضع پریشان

ندارم خانه و هم لقمه نانی

که راحت باشم اندر بیابان

به او گفتم مگر چشمی نداری

که بینی حال فرزندان انسان

هزاران کودکان نازنین را

همه مثل تو باشند چشم گریان

تو داری بال و پر هنگام پرواز

ولی آنها ندارند قوت آن

بهنگام عمل های انتحاری

همگی در همان دم میدهند جان

دعای من همین باشد شب و روز

به درگاه خدای پاک و سبحان

خدایا خالقا پروردگارا؟

حفاظت کن به لطفت جان ایشان

بحق آن شهیدان خفته در خون

تو آرامی بده بر ملک افغان

و یا در سرودۀ دیگری زیر عنوان :

(بود قلب مومن مأمن قرآن پاک)

به بگرام جنایت کرد امریکا عسکری

به میهن کشتند فرزندان نام آوری

حقیقت آن است که قرآن کتاب خدا

برای هر مسلمان است تاج سری

مناسب بود تا نشان داد عکس العمل

نه اینکه تخریب کرد ثروت دیگری

دعا گویم به در گاه خداوند دائمی

که هرگز نگردد آلوده خون هیچ پیکری

بود قلب مومن مأمن قرآن پاک

نشانه نباید رفت قلب هیچ نام آوری

خدایا بصیرت بده دائمی

بما مردم مظلوم و بد اختری

و یا در نوشتۀ زیر عنوان

(آدم کش حرفوی)

بما گفتند مردم صدها بل هزارها

قشون اجنبی زیر نظم و پوشش نیاید

همه روزه بما می سازند ماتم

بحال ملت ما هیچگه خوش نیاید

بود بهتر که امنیت خود بگیریم

که دیگر در ملک ما هیچ آدمکش نیاید

همه باهم نمائیم صلح وآشتی

تا این ملک میدان تاخت (اسامه و بُش) نیاید

اگر اسوه کنیم نیکی و دوستی

به پیش خالق ما هیچگه ناخوش نیاید

و یا در سرودۀ زیر عنوان :

( هدف این نیست که ما اینیم وآنیم)

بتو گویم عزیزم درد دل را

که باید بحث قومی را بمانیم

یکی گوید که من آریین نژادم

دیگر گوید که من ترکی نهادم

سومی گویدکه هستم قوم سادات

چهارمی آید که من مغل نژادم

به والله همه ما هستیم فرزند انسان

چه پشتون چه تاجیک چه ترکمان

بنزد حق قومیت ارزش ندارد

مهم آن است که انسان چی میکارد

هدف این نیست که ما اینیم وآنیم

مهم آن است که ما از زندگی چی دانیم

وجود قومیت بهر شناخت است

نه اینکه در مسابقه کی از کی باخت است

همه در یک وطن زندگی داریم

همه ما معتقد با کردگاریم

همه ما پیروی دین محمد(ص)

همه از خالق خود منت گذاریم-

چه خوش گفته بما اقبال دانا

به راستی خوب توجیه کرده مارا

(نه افغان نه ترک نه تتاریم

چمن زاریم و از یک شاخساریم

تمیز رنگ و بو برما حرام است

که ما پروردۀ یک نو بهاریم )

به روز حشر کس از ما نپرسد

که ما از کدام قوم و از کدام تباریم

مگر پرسند از ما حساب اعمال

که تا بینند ما با خود چه داریم

حساب هرکس در عمل اوست

نه اینکه فرزند فلان بزرگ تباریم

و یا در سرودۀ زیر عنوان :

(انسانم آرزوست)

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر

وزدیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود جسته ایم ما

گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست(1)

گفتم که صدق و صفا گم گشته از جمع ما

گفت آنکه گم گشته از شما همانم آرزوست

گفتیم در ملک ما برادر برادر کُشد

گفت دنیای که برادر نکُشند آنم آرزوست

گفتیم که زار پریش است حال ما

گفت احوال با نشاط سرو خرامانم آرزوست

گفتیم در همه جا دشمن کمین کرده است

گفت همت باصلابت قوت ایمانم آرزوست

گفتیم دمادم دشمن میدان طلب همی کند

گفت شیرخدا و مرد میدانم آرزوست

گفتیم دل زغوغا و جنگ سیر گشته است

گفت دنیای با صفا و محبت اخوانم آرزوست

گفتیم ممکن دست نرسد برآنچه که تومیجوئی

گفت امید و اتکاء بخالق یزدانم آرزوست

و یا در سرودۀ دیگری زیر عنوان :

(دشمن اصلی تو میدانی که کیست؟)

پیرمردی بود در دور افتاده کوی

با لباس ژولیده و انبوه موی

بود دائم مشغول اندر کشت وکار

لحظه ای در جای خود نگرفتی قرار

از قضاء چند روزی او بیمار شد

لاجرم فارغ هم از کشت وکار شد

با تاسف در قریه هم داکتری موجود نبود

جان پیرمرد هر روزه میگردید کبود

باالاخیر پیرمرد بی نوا جان باحق سپرد

بعد رنج طولانی آن بیچاره مرد

گر به قریه شان داکتر و بیمار خانه بود

پیر مرد را ممکن تداوی مینمود

لیک با تاسف داکتر دارو وراه

هر سه آن موجود نبوده در آن ولا

زندگی بیشتری ما باشد چنین

جهل بیماری و مرگ اند درکمین

جنگ تنها با دشمن ظاهری نیست

دشمن اصلی تو میدانی که کیست؟

جهل ونادانی دشمن اصلی توست

جنگ باید کرد با دشمن اصلی نخست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد