دامه طنز عبید زاکانی .....مسعود رمال در راه به مجدالدین همایون شاه رسید و پرسید: «در چه کاری؟» گفت: «چیزی نمی کارم که بکار آید». گفت: «پدرت نیز چنین بود. هرگز چیزی نکشت که بکار آید*
خراسانی به نردبانی در باغ دیگری می رفت تا میوه بدزدد. خداوند باغ برسید و گفت: «در باغ من چه کار داری؟» گفت: «نردبان می فروشم». گفت: «نردبان در باغ من می فروشی؟» گفت: «نردبان از آن من است، هر کجا که خواستم، می فروشم.
زن طلخک فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید که چه زاده است. گفت: از درویشان چه زاید، پسری یا دختری. گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: ای خداوند چیزی زاید بی هنجار گوی و خانه بر انداز.
**
شخصی تیری به مرغی انداخت، خطا کرد. رفیقش گفت: «احسنت». تیرانداز برآشفت که مرا ریشخند می کنی؟ گفت: «می گویم احسنت، اما به مرغ نه بتو).