ادامه طنز عبید زاکانی.... گویند:
 در مازندران مردی ستم پیشه به نام «علا» حکم می رانده. یکسالی در منطقه خشکسالی روی نموده بود. مردم به «استسقا» بیرون رفتند. چون از نماز فارغ شدند امام بر منبر دست به دعا برداشت و گفت: «پروردگارا، بلا، و با و علا ء را برانداز.
 سلطان محمود غزنوی پیری ضعیف را دید که پشتواره خار می کشد. بر او رحمش آمد. گفت: «ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا درازگوشی، یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم، تا از این زحمت خلاصی یابی. 
 پیرگفت: «زر بده، تا در میان بندم و بر دراز گوش بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ روم و به دولت تو در باقی عمر آن جا بیاسایم». سلطان را خوش امد و فرمود چنان کردند. 
 شخصی با دوستی گفت: «مرا چشم، درد می کند، تدبیر چه باشد». دوستش گفت: «مرا پارسال دندان درد می کرد، 
نمونه از طنز گوئی ولطیفه پردازی درادبیات گذشته و باستانی ما:

نمونه از طنز عبید زاکانی:

میگویند عبیدزاکانی در قرن هشتم هجری قمری می زیسته که دارای ذکاوت و هوش فوق العاده و سرشاری بوده است و در سرودن شعر توانائی کامل داشته و صاحب اشعار بشکل قصیده، غزل و مثنوی و رباعی نیز هست ولی در طنز گوئی و لطیفه پردازی شهرت بسزای داشته که اینک نمونه از طنز رندانه او را بنقل از کتاب (رساله دلگشا) در اینجا عینا می آوریم:

صوفیی را گفتند: جبه ات را بفروش. جواب داد: اگر صیاد دام خود را بفروشد، با چه چیز صید تواند کرد؟! 
 شیطان را پرسیدند که کدام طایفه (مسلک) را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند: چرا؟ گفت: از بهر آن که من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ را نیز بدان افزودند. ادامه مطلب در ویبلاک baresh.blogsky.com

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد